به آه و ناله،دلم زان همیشه دمسازست
که خون شد این دل و دلدار بر سر نازست
اگر ز قامت موزون او سخن گفتم
مگیر خرده که طبعم بلند پروازست
نخواهم از تو شکایت کنم ولی چکنم؟
زبان خامه ز دست تو شکوه پرداز است
جدایی من و دل،داستان شیرینیست
که من مقیم ری و دل مقیم شیرازست
به چشم خویش نشاید نمود راز درون
که طفل اشک هم از بخت خفته غماز است
زمانه ایست که از غم خویش هم گریزانم
کجا برم غم دل را که محرم رازست
نیاز اگرچه ز دست غمش فتاد از پا
هنوز آن بت طناز بر سر نازست
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط ★ --❤رحمت الله❤--★
آخرین مطالب