من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گر چه درحسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید
من نه عاشق بودم و نه دلداده گیسوی بلندو نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید...
شب من گم کرده راهش را
اسیر دست طوفانم ، دلیلش را نمی دانم
صدایم بغض پنهانست
بغضم گریه ی خندان ...
خنده هایم فریاد آرامست
ظاهرم آرام ، ولی در دل، پریشانم
سوختم، خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم، سکوتم آب شد
چشم بستم، بسترم آتش گرفت
در زدم، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم، بال و پرم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم، دفترم آتش گرفت
همه را دوست بدار، به همه خوبی کن،
و اگر بد دیدی، دل به دریای محبت بزن و بخشش کن
خیسم از حظور بارون.....
من و از سرما نترسون.....
توی چله زمستون لحظه تحویل سالی....
بی تو گریون با تو شادم.....
ای علاقه دمادم....
سیب جادویی آدم مجرمی اما زلالی.....
مثل رقص برگ زردی یه شهاب شب نوردی....
خواب دیدم كه برمی گردی توی كنج خوش خیالی....
نازنین جای تو خالی.....
نازنین جای تو خالی....
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینه ام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز
هر دو عالم،قیمت خود گفته ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
ما ز گریه چون نمک بگداختیم
تو ز خنده شکرستانی هنوز
جان ز بند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز
پیری و شاهد پرستی هم خوشست!
می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شوی... فقط کافیست خوب گوش بسپاری! و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
زندگی مثل پیانو است
دكمه های سیاه برای غم ها و دكمه های سفید برای شادی ها
اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت
كه دكمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی...
شب من گم کرده راهش را
اسیر دست طوفانم ، دلیلش را نمی دانم
صدایم بغض پنهانست
بغضم گریه ی خندان ...
خنده هایم فریاد آرامست
ظاهرم آرام ، ولی در دل، پریشانم
باختن را روزی فهمیدم كه چشمانم در گیر و دار چشمهای تو .... پر از اشك شد مرا ببوس تا كمی آرام گیرم
تو شاهکار خالقی...
تحقیر را باور نکن...
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش...
زیبا و زشتش پای توست...
تقدیر را باور نکن...
تصویر اگر زیبا نبود...
نقاش خوبی نیستی...
از نو دوباره رسم کن...
تصویر را باور نکن....
خالق تو را شاد آفرید...
آزاد آزاد آفرید...
پرواز کن تا آرزو...
زنجیر را باور نکن...
این روزها انگار قرار دیدارمان را در شعرهایم گذاشته ام.....
شاید كه این روزگار غریب....
بتواند تو را از من بگیرد.....
اما یادت ستاره باران سیاهی این قلم است....
و خاطراتت....
همچون نسیم بهاری....
دست می كشد بر سر این ورقهای برگ برگ....
آری....
رد پای تو همیشه هست....
كه اگر این هم نبود....
بی شك مدتها قبل آگهی مرگ این دست نگاره ها....
بر چهار سوق این روح شیدا خود نمایی می كرد....
باز هم خدا را شكر....
كه یاد نبودنت....
دلیل پیوند این قلم و كاغذ شد....
خیلی وقتها ،... خیلی دیر آدمهای اطرافت را می شناسی ...
آنوقت تازه یاد می گیری به خیلی ها بگویی ...
لطفا جلوتر نیا...!!!!!
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود كه به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال كلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ كلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون كه عكس من در اشك عاشق است
صدای چک چک اشک هایت را از پشت دیوار زمان می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی...
ای شکوه بی پایان
ای طنین دل انگیز
من می شنوم ...
به آسمان بگو که من می شکنم هرآنچه که تو را شکسته و می شنوم هرآنچه در سکوت تو نهفته...
جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست که نیست
آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد
که در او از مه شادی اثری نیست که نیست
شاید این قسمت من بود که بی کس باشم
که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست
این دل خسته زمانی پر پروازی داشت
حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست
بس که تنهایم و یار دگر نیست مرا
بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست
شب تاریک ، شده حاکم چشم و دل من
با من شب زده حتی سحری نیست که نیست
کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست...