تو مثل قلبم به من نزدیکی
تو مثل نوری تو این تاریکی
من محتاجم به بودن تو
من پایبندم به محبت تو
تو این دنیای پر از واهمه
یاد تو همیشه تسکینمه
با یاد تو من همیشه درگیرم
صدام کن ، شاید بی صدات بیمیرم
این روزها خیلی از آدمها در تب دنیا می سوزند ...
افسوس از تب دنیا که آتش عقبی را در پی دارد.
کاش در چشمه سار زلال معرفت ،
وضویمان را با دست شستن از دنیا آغاز کنیم ؛
و نماز عشق را ،
رو به قبله ی آرزوها و پشت به دنیا ،
اقامه کنیم ...
خنکای نسیم مغفرت در راه است ...
یواش گفتم دوست دارم ، واسه اینه که نشنیدی
بلد نیستم که بد باشم ، نگو اینو نفهمیدی
بزار باشم کنار تو ، کنار عطر این احساس
بزار حبس ابد باشم ، تو عشقی که برام رویاست
بزار با گریه اینبارم ، بگم خیلی دوست دارم
اگه بازم پشیمونی ، به روت اصلا نمیارم
دلم میگیره هر روزی که میبینم تو دلگیری
دارم میمیرم از وقتی سراغم رو نمیگیری
نگاهم رو از تو دزدیدم ، با این چشمای غمبارم
نمیخواستم بدونی که چقدر چشماتو دوست دارم
ولی با گریه اینبارم میگم خیلی دوست دارم
اگه بازم پشیمونی ، به روت اصلا نمیارم
اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید
ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق ارتفاع داشت
من زمین را زیر پای خود داشتم
و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی
اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
و تمام محتوای سفره سهم همه بود
و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم
اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر کنارخیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگری ازسرجوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود
اگرکینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
و من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
وتوسنگی راکه من به شیشه ات زده بودم به یادگارنگه می داشتی و
باران مهر و ماه و آئینه باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد، غصه می سوزد شب می گدازد، سایه می میرد
تا عطرِ آهنگ تو می رقصد تا شعر باران تو می گیرد
از لحظه های تشنه ی بیدار تا روزهای بی تو بارانی
غم می کشد ما را و می بینی دل می کشد ما را تو می دانی
جهان را سیل اشکم گر برد،ویرانه ای کمتر
و گر نگذارد از من هم اثر،دیوانه ای کمتر
در آن محفل که هر کس از جدایی قصه ای گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانه ای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را،شادم که در بزمت
شد آخر آشنایی بیشتر،بیگانه ای کمتر
منم بی خانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صد خانه در کوی ملامت خانه ای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب به زلفت شانه ای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانه ای کمتر
بیا، بشکن این سدّ من اینم و تو آنی را. بیا! تمام این جاده یک صدا تو را فریاد میکند، نمان، ننشین، برخیز! بیا، بشکن این سد را، من و تو ماییم، یک دل، یک سو. برخیز، ببین، دستان من در تب و تاب دستانت در هرم داغ این عشق میسوزند. ببین قلبم، غرق دلضربههای عاشقیست؛ میتپد، پُر هیاهو، بیوقفه، از جان! بیا، نمان، کجای سرنوشت نوشتهاند "من ِ بی تو، توی بی من". بشکن این شیشه نمیدانم را. نگاه کن، که دچار توام... و دچار تو مبتلای عشقیست که تا مغز استخوانش را میسوزاند. بیا راه، سرنوشت، هرآنکه هست و نیست، این حس و این حال و هوا، همه و همه من و تو را میخوانند. منشین، برخیز- این است راه ما! مـــــــــــــــــا، تا ابد، همیشه، هر دم...
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است ....... بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی بیا، ای همگناهِ من در این برزخ بهشتم نیز و هم دوزخ به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها و من می مانم و بیداد بی خوابی ....... در این ایوان سر پوشیده متروک شب افتاده است و در تالاب من دیری است که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها بیا امشب که بس تاریک وتنهایم بیا ای روشنی، اما بپوشان روی که می ترسم ترا خورشید پندارند و می ترسم همه از خواب برخیزند و می ترسم که چشم از خواب بردارند نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را نمی خواهم بداند هیچ کس ما را و نیلوفر که سر بر میکشد از آب پرستوها که با پرواز و با آواز و ماهیها که با آن رقص غوغایی نمی خواهمم بفهمانند بیدارند ......... شب افتاده است و من تنها و تاریکم و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی بیا ای مهربان با من بیا ای یاد مهتابی
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
می برم جسمی و جان در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
گرچه با دوری او زندگی ام نیست ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
همچو گل یک نفسم جا به سر سینه گرفت
سینه ی غمزده زان خاطره خوشبوست هنوز
رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او به وفا سر کردم
با که این درد بگویم که جفا جوست هنوز؟
تا ز دل ناله ی جانسوز برآرم همه عمر
همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
هم مگر عشق تو همت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرام دلم اوست هنوز
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
زندگـی یک آرزوی دور نیست
زندگـی یک جست و جوی کور نیست
زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!
زندگـی کن زندگی افسانه نیست.
گوش کن...!!
دریا صدایت میزند!
هر چه نا پیدا صدایت می زند!
جنگل خاموش میداند تورا.
با صدایی سبز می خواند تورا.
آتشی در جان توست.
قمری تنها پی دستان توست.
پیله ی پروانه از دنیا جداست.
زندگـی یک مقصد بی انتهاست.
هیچ جایی انتهای راه نیست!
گرچه قربانی بی مهری یک بت شده ام
تو اگر بت شدی و من به پرستیدن تو خوو کردم
بت تو ساخته دست خودم بود
که سازنده بت
با همان قدرت سازندگی اش
تاب شکستن دارد!!!
بی تو گر دستم به دامان گریبان می رسید
همچو گل چاک گریبان تا به دامان می رسید
زندگی ز آغاز چون جز نامرادی ها نبود
کاش ز آغاز،عمر ما به پایان می رسید
در پریشانی دلم را خاطری مجموع بود
گر شبی دستم بر آن زلف پریشان می رسید
من که نتوانم گشودن لب ز غیرت پیش غیر
کاش فریاد دلم بر گوش جانان می رسید
راز دل پنهان نمی ماند از تو در روز وداع
گر نگاه سرد و خاموشم به مژگان می رسید
گفتم دلم برایت تنگ شده است ...باور نکردی
گفتم تا به ابد در قلبم هستی ... باور نکردی
گفتم دوستت داشتم و دارم ... باور نکردی
هیچ کدام را باور نکردی
فقط خندیدی و من خنده ات را خوب تعبیر کردم
قراره ما به رفتن بود
نگو چی شد؟
نمی دونم!
خودم گفتم تمومش کن
خودم میگم نمی تونم!
نمی دونم کجا رفتم!
نمی دونم دلم چی شد!
درست تو بدترین لحظه
ببین کی
عاشق کی شد!
تو خاکستر شدی با من
دارم می میرم از این درد
بیا این خونه
این کبریت
تلافی کن ولی برگرد
چقدر دیونگی دارم
تمام قلبم آشوبه
تو آرومی
نمی دونی
چقدر دیونگی خوبه
فقط حرفامو باور کن
تقاص عشق تو کم نیست
بمون
حوای من
بامن
مگه عشق تو آدم نیست؟
دیگر در این دلها ، دلِ دریا شدن کو؟
دیگر در این سرها ، سربیسر شدن نیست
این تیغ باد و این جنون ، این گوی و میدان
اما گُلی را غیرت پرپر شدن نیست
ساقی ، همان ساقی است ، میخانه همان است
تنها دل ما لایق ساغر شدن نیست
بارانتان را از هوای ما نگیرید
هر چند در ما حس و حالِ تر شدن نیست
دیدی که در دلش اثری از وفا نبود؟
دیدی که کرد آنچه به عاشقان روا نبود؟
یا با منش نبود وفا یا که از ازل
او را به هیچ روی،نصیب از وفا نبود
لیکن چه غم که یار وفا کرد یا نکرد
در درس عشق،حرفی از این ماجرا نبود
ما را بس است این ،که زیادش نمی بریم
دیگر چه غم که در غم ما بود یا نبود؟
می رفت و گفت در سر تو مهر دیگریست
می خواست پا کشد ز من،اینش بهانه بود