سال ها رفت و ز یادم نرود دوست هنوز
تا چه کردم که مرا دشمن جان،اوست هنوز
زیر بار غمت ار پشت من خسته شکست
به خم زلف تو دل از تو وفا جوست هنوز
به هوای سر گیسوی بلندت بگذشت
عمر کوتاه و به آزار منت خوست هنوز
گردش چشم به مستی ز من ای دوست متاب
که مرا قبله ی جان آن خم ابروست هنوز
بلبل طبع من ای نوگل خندان امید
یه هوای گل روی تو سخنگوست هنوز
سر آزادی ام از دام غم عشق تو نیست
که دلم بسته ی آن حلقه ی گیسوت هنوز
با نگاهی دل و دین برد ز مشفق زان رو
دیده ام فتنه ی آن نرگس جادوست هنوز
یاد باد آنکه ترا در دل کس راه نبود
کسی از عشق من و حسن تو آگاه نبود
چشم حسرت نگرم آگهی از اشک نداشت
لب خونابه خورم با خبر از آه نبود
شورش روح من و جلوه ی زیبایی تو
عالمی داشت،ولی شهره در افواه نبود
یاد از آن بی خبریها که در آغوش وصال
با تو بودم من و کس را به میان راه نبود
پرده ای جز سر گیسوی شبانگاه نبود
لب او بر لب من بود و به حسرت می گفت:
کاشکی عمر وصال این همه کوتاه نبود
امشب بغض تنهایی من دوباره می شکند ... چشمانم
بس که باریده دیگر حتی تحمل نور مهتاب را ندارد ...
آخ که چقدر تنهایم ... دل بیچاره ام بس که سنگ صبورم
بوده خرد شده و انگشتانم بس که برایت نوشته خسته
شده است ...
رو به روی آینه نشسته ام آیا این منم ؟ شکسته .... پیر
تنها.... تو با من چه کردی ؟ شاید این آخری زمزمه های
دلتنگی ام باشد و دیگر هیچ نخواهم گفت ....
اما منتظرم انتظار دیدن دوباره ی تو برای من زندگی
دوباره ای است ... پس برگرد ... عاشقانه برگرد
برای همیشه برگرد...
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست؟
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
كمتر دوستم بدار تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به كم هم قانعم و اگر عشق تو اندك، اما صادقانه باشد من راضی ام
دوستی پایدار، از هر چیزی بالاتر است
مرا كم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است بگو تا زمانی كه زنده ای،
...دوستم داری!
و من تمام عشق خود را به تو پیشكش می كنم
چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم،
به سر، سودای آغوش تو دارم.-
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بیقرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارست:
ز دیدار رقیبان برکنارست.
چو شمع مهر خاموشی گزیند،
شب اندر وی به آرامی نشیند.
ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او.
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست،
پر از عطر شقایق های خودروست.
بیا با هم شبی آنجا سرآریم،
دمار از جان دوری ها برآریم!
خیالت گرچه عمری یار من بود،
امیدت گرچه در پندار من بود،
بیا امشب شرابی دیگرم ده!
ز مینای حقیقت ساغرم ده!
دل دیوانه را دیوانه تر کن.
مرا از هر دو عالم بی خبر کن.
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست؛
پی ِ فرداش فردای دگر نیست.
بیا... اما نه، خوبان خود پرستند:
به بندِ مهر، کمتر پای بستند.
اگر یک دم شرابی می چشانند،
خمارآلوده عمری می نشانند.
درین شهر آزمودم من بسی را:
ندیدم باوفا زانان کسی را.
تو هم هر چند مهر بی غروبی،
به بی مهری گواهت این که خوبی.
گذشتم من ز سودای وصالت،
مرا تنها رها کن با خیالت!
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را
تو را من چشم در راهم
شباهنگام که می گیرند بر شاخ تلاجن
سایه ها رنگ سیاهی
و از آن دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام در آن دم که بر جا درّه ها
چون مرده مارانند، خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی بند
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیك پاهایم در قیر شب است.
***
رخنه ای نیست در این تاریكی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
***
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
***
نقش هایی كه كشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی كه فكندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
***
دیر گاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه .…
میره یک گوشه پنهون می شینه .…
اونجا رو مثه یه زندون می بینه .…
غم تنهایی اسیرت میکنه .…
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه .…
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر می زنه .…
غم می آید یواش یواش خونه ی دل در میزنه .…
یاد اون شبها می افتم زیر مهتاب بهار .…
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار .…
غم تنهایی اسیرت میکنه .…
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه .…
می گن این دنیا دیگه مثه قدیما نمیشه .…
دل این آدما زشته دیگه زیبا نمیشه .…
اون بالا باد داره زاغه ابرارو چوب میزنه .…
اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه .…
غم تنهایی اسیرت میکنه .…
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه .…
در دره ای خاموش گل زیبای کوچکی شکفته است که دیدارش چون تماشای خورشید دیده و
دل را نوازش می دهد. بی جهت نیست که گل سرخ را ملکه ی گل ها نامیدند زیرا ارزش آن از
طلا و مروارید و الماس هم بیشتر است. باید مدتی را از او سخن بگویم و نغمه سرایی کنم تا
محاسن این گل بتوانم بیان کنم و اثر سحر آمیز آن را در جسم و روح شرح دهم زیرا هیچ
اکسیری نیست که چون نگاه این گل معجزه کند کسی که این گل را در مزرعه ی دل داشته
باشد چون فرشتگان زیبا میشود من این نکته را درباره ی بسیار مردان و زنان آزموده و همه جا
صادق یافتم چه در نزد جوانان چه سالخوردگان خوب دیدم که گل زیبای سرخ چون طلسمی
سحر آمیز دل ها را به سوی خود جلب می کند اما به هوش باش در نزد آدم مغروری که خود
را احمقانه آقای همه می داند هیچ زیبایی وجود ندارد اگر غرور جاه یا رنگ طلا تو را سر مست
کرده سراغ گل زیبا میا زیرا جادوی این گل تو را از آسمان غرور پایین خواهد آورد و خاک زمین
خواهد کرد اما تو که غرور نداری اگر این گل را به سینه زنی چهره ای به رنگ گل سرخ
خواهی یافت ودر چشمانت ودر پس مژگان فرو هشته ات فروغ محبت خواهد درخشید.
در این شبهای تنهایی
نگاهم میکنی ؟
دو دست مهربانت را
تکیه گاهم میکنی ؟
دلم میخواهد پرواز کنم از این غربت
آغوش گرم و پر مهرت را
پرتگاهم میکنی ؟
صدای این سکوت
و هجوم بی امان خلاء
بگو لبان معصوم و بسته ات را
پناهگاهم میکنی ؟
ملولم از هرچه مرد نامرد این زمان
از لحظه ی رهایی
یک روز آگاهم میکنی ؟
هوای گندمزار دارد این دل هوسبازم
نسیمی زکوی گیسوی خود
همنشین گاه گاهم میکنی ؟
لحظه های شیرینی که به تو دل بستم
از تو پرسیدم من
تو منی یا من تو؟؟!
و تو گفتی : هر دو
من به تو پیوستم
گفتم ای کاش پناهم باشی
همه جا و همه وقت دست تو در دستم
تکیه گاهم باشی
و تو گفتی هستم
تاآخرین نفس درکنارت هستم ...
حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم
مگر می شود با کلمات ، احساس دستها را بیان کرد؟
مگر ممکن است با عبارات شرح داد که آن زمان که با دیدگان پر
اندیشه
و روشن بین به من می نگری چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گیرد ؟
می پرسی تو را دوست دارم ؟ مگر واقعا" پاسخ این سوال را نمی
دانی ؟
مگر خاموشی من ، راز دلم را به تو نمی گوید ؟
مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد ؟
راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید ، که من هر لحظه هم می خواهم
به
زبان آورم و هم سعی می کنم که از دل بر لبم نرسد ، راز پنهان مرا
به تونمی گوید ؟
عزیز من ! چطور نمی بینی که سراپای من از عشق به تو حکایت
می کند؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند ، بجز زبانم که
خاموش است .
لبت ای فرشته ی من! به گل شراب ماند
نگهت ز بس که گرمست به آفتاب ماند
دو شکوفه ی سپیدی که به باغ سینه داری
ز صفا و رو شنایی به دو ماهتاب ماند
به پرند شانه هایت،چو لبم خزید ،گفتم:
که درخشش تن تو به بلوز ناب ماند
چو به سینه ات نهم سر،نبود خبر ز خویشم
که پناه سینه ی تو،به جهان خواب ماند
به زمان پویه،چون گل که بلرزد از نسیمی
به تن تو هست تابی،که به موج آب ماند
چو لبت به بوسه گیرم،ز لبم شکوفه ریزد
که لبان بوسه خیزت،به گل شراب ماند
دلم گرفته، ای دوست!...
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، كجا روم، كجا من؟
كجا روم؟ كه راهی به گلشنی ندانم
كه دیده برگشودم به كنج تنگنا، من
نه بستهام به كس دل، نه بسته دل به من كس
چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من
ز من هر آنكه او دور، چو دل به سینه نزدیك
به من هر آنكه نزدیك، ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
كه تر كنم گلویی به یاد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه كاهد؟
كه گویدم به پاسخ كه زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری -
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من...