کاش رویاهایمان روزی حقیقت می شدند
تنگنای سینه ها دشت محبت می شدند
سادگی، مهر و صفا قانون انسان بودن است
کاش قانون هایمان یکدم رعایت می شدند
اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب
کاش روزی چشمهامان باصداقت می شدند
گاهی از غم می شود ویران دلم، ای کاش
بین دلها غصه ها مردانه قسمت می شدند
زندگی آرام است، مثل آرامش یك خواب بلند.
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یك روز قشنگ.
زندگی رویایی است، مثل رویای ِیكی كودك ناز.
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یك غنچه ی باز.
زندگی تك تك این ساعتهاست،
زندگی چرخش این عقربه هاست،
زندگی راز دل مادر من ،
زندگی پینه ی دست پدر است،
زندگی مثل زمان در گذر...
مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کارائیش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغری
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذز کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
"حذر از عشق؟" ندانم
نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....
بی تو اما
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
ای دریغا كه همه مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی كین پوشانده ست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند: كه چرا سیمان نیست
هیچكس فكر نكرد كه چرا ایمان نیست
روزگاری شده است
كه به غیر از انسان
هیــــــــچ چیز ارزان نیست !!!
پسر نگاهی به دختر کرد و گفت:
حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم!
دختر با بی میلی قبول کرد.
پسر چشماشو بست و گفت کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ...
بعد به دختر گفت:حالا تو آرزوتو بگو
دختر چشماشو بست و خیلی بی تفاوت گفت:
کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ...
وقتی چشماشو باز کرد ؛ پسر رو ندید.
فقط چند تا حباب دید روی آب۰۰۰۰
به آه و ناله،دلم زان همیشه دمسازست
که خون شد این دل و دلدار بر سر نازست
اگر ز قامت موزون او سخن گفتم
مگیر خرده که طبعم بلند پروازست
نخواهم از تو شکایت کنم ولی چکنم؟
زبان خامه ز دست تو شکوه پرداز است
جدایی من و دل،داستان شیرینیست
که من مقیم ری و دل مقیم شیرازست
به چشم خویش نشاید نمود راز درون
که طفل اشک هم از بخت خفته غماز است
زمانه ایست که از غم خویش هم گریزانم
کجا برم غم دل را که محرم رازست
نیاز اگرچه ز دست غمش فتاد از پا
هنوز آن بت طناز بر سر نازست
به جز غم که با جان من هماغوشست
مرا صدای تو،هر صبح و شام،در گوشست
چراغ خانه ی چشم منی،نمی دانی
که بی تو چشم من و صحن خانه،خاموشست
قسم به زلف سیاهت چنان پریشانم
که هرچه غیر تو از خاطرم فراموشست
ز چشمم ای گل مهتاب خفته در پس ابر
چو ماه رفتی و شب های من سیه پوشست
هزار شکر که گر غایبی ز دیده ی ما
غم فراق تو با اشک من هم آغوشست
پرنده ای که غزل خوان باغ بود،پرید
کنون ز داغ غمش باغ سینه گلجوشست
من از تو لبریز بودم
وقتی توی خسـتگـیهـایم گـمـت کردم
وقتی توی کوچه بی بازگشت شیدایی
عاشق کُشی ، شهـامـت شد
و تو قدّاره کِش کوچه شدی
حالا از من لاشه ای مانده
نــه دلی که بیـقـراری کند
نــه چــشــمی که چــشــم انتظــاری
و تو تیـغــت را زمین بگذار
عاشـقی نمانده است
که قدّاره کِشی!
راستش را بخواهی
هنوز هم دلم زیر اینهمه خاک
برای تو تنگ می شود
هنوز هم . . .
تمام لحظه های شیرین زندگ
ی ام خاطرات باتو بودن است.
محبت را در کنار تو اموختم وعشق رادر نگاه مهربان و پراز مهر تو
خلاصه کردم.
تمام ثروتهای دنیا برابر نگاه پر مهرت هیچ است وتمام خوشبختی ام
فقط باتو
بودن است.
پس تا همیشه بامن بمان .بمان تا تمام ارزوهای من که از تو
سرچشمه میگیرد
تحقق یابد.
ودر گذر زمان باتو خوشبختی اوج گیرد
جرم من عاشقی بود ، جرم تو شکستن یک قلب عاشق !
در این دادگاه ،اعتراف میکنم اشتباه کرده ام که عاشق شدم،اما تو همچنان سکوت کرده ای.
برای خواندن متن به ادامه مطلب مراجعه کنید.
جرم من عاشقی بود ، جرم تو شکستن یک قلب عاشق !
در این دادگاه ،اعتراف میکنم اشتباه کرده ام که عاشق شدم،اما تو همچنان سکوت کرده ای.
کاش تو نیز اعتراف میکردی که قلبم را شکستی، شاهد قلب شکسته ام، دو چشم خیسم است.
اشتباه کردم که قلب کوچک و پر از دردم را وارد این بازی پوچ کردم ، نمیدانستم این بازی برد و باخت دارد ، زیرا من تنها به لحظه هایش می اندیشیدم.
با اینکه می دانستم عشق دلتنگی ، اشک ، غم ، غصه و جدایی دارد اما باز عاشق شدم.
عاشق شدم و در پایان نیز قلبم به عزای عشق نشست.
اگر جرم من عاشقی بود ، جرم تو سنگین تر بود ، تو یک قلب عاشق را شکستی.
تو احساس را در وجود من کشتی و زندگی ام را به مرز نابودی کشاندی.
حالا تو بگو ای سرنوشت ، قاضی این دادگاه ، من محکومم یا آن بی وفا.
سرنوشت چیزی نگفت ، چون خودش در این بازی نقش داشت.
در این سوی دادگاه ، من سرگردان و در سوی دیگر سرنوشت و آن بی وفا.
سرنوشت رای را به سود آن بی وفا اعلام کرد و مرا محکوم به حبس ابد در قلب تنهایی ها کرد.
حالا من مانده ام و تنهایی ها . احساس آرامش میکنم با اینکه در قلب تنهایی ها زندانی ام! نه غصه ای از عشق در دل دارم و نه دلتنگ کسی میشوم.
نه انتظار می کشم و نه حسرت.
کاش از همان اول در این گوشه ، در کنار یار با وفایم یعنی تنهایی اسیر میشدم.
کاش هیچگاه عاشق نمی شدم.
ای بی وفا تو مجرم بودی اما من محکوم شدم و اینک تو آزادی و من اسیرم.
آری سرنوشت ، مرا اسیر تنهایی ها کرد اما تو را در سرزمین خوشبختی ها رها کرد.
کی میشه صدات کنم دور از صدای دیگرون
خندتو بشنوم اما ، نه برای دیگرون
به امید وصل تو رفتم ضریحو چسبیدم
اما حیف اونم شده امام رضای دیگرون...!
گفتمش چیست اندر وادی عشق؟
گفت در حسرت یار ذوب شدن
گفتم ای دل تا به كی؟!
گفت تا مردن و افسانه شدن
گفتمش راست..چه راست می گویی
گفت دیوانه شدن مست و خراباتی شدن
گفتمش این كه بگفتی همه اش هیچ بشد!
گفت آری...هیچ شدن هیچ شدن هیچ شدن
تنها
با همین خیال خام . .
كنار رویای بودنت . .
میخواهم به حال خودم باشم . .
با خیالت همیشه
خنده هست / بوسه هست / شادی هست
انگار همه چیز بوی خوشبختی بدهد . .
و دلم قانع است
از روزی كه خیالت اینجاست
آینه را هم پاك نكردم
مبادا چشم در چشم حقیقت شوم
اصلن
حقیقت باشد سهم تو
خیال خام برای من
فقط
رهایم كن
و گنجشکی که سالها،
بر سیم برق نشسته
از شاخه های درخت می ترسد!!!
با من بگو چگونه بخندم؟
هنگامی که دور لبهایم را،
مین گذاری کرده اند!!
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم،
این بار،
پیامبری بفرست،
که تنها گوش کند.......................!
ما ز فردا نگرانیم
که فردا چه کنیم
زیر این بار گرانیم
که جان را چه کنیم
تو ز من ثانیه هایی
که نه از آن من است میخواهی
آتشی را که
نه در جان من است میخواهی
روزگار ، روز مرا پیش فروشی کرده
دل بیدار مرا پیر خموشی کرده
هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم
چه کنم نیست هوایی که دلی تازه کنم
قصد من نیت آزار نبود
جنس من در خور بازار نبود
جنسم از خاک و دلم خاکی تر
روح من از تو ز من شاکی تر
جنسم از رنگ طلا بود و نه از جنس
طلا دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا
خدایا
تو را دوست دارم
می خواهم تو را بیشتر و بیشتر
دوست داشته باشم
می خواهم تو رابیشتر از هر چیز
در دنیا دوست بدارم
به من عشق و ایمانی ناب
در خور درگاه نیلوفرینت
به من عطا کن
چنان متبرکم گردان
که توهمات سحر انگیز
این دنیا
نتواند مرا به گمراهی بکشاند
چنان متبرکم کن
ای استاد مبارک
که وسیله تو در راه کمک و التیام بخشیدن
در این دنیا باشم
خدایا به تو محتاجم
به هیچ چیز دیگر نیازی ندارم نه لذت نه جاه نه قدرت
من تو را می خواهم
فقط تو را...