مثل تو بودن با تو بودن کار من نیست
عاشق شدن در خود غنودن کار من نیست
ای کاش با غیر از تو من دلداده بودم
دل بردن از تو، دل ربودن کار من نیست
می بینمت اما غبارِ ترسِ چشمت
با اشک از چشمم زدودن کار من نیست
کار نگا هت بود، کار چشمهایت
با عشق بودن یا نبودن کار من نیست
با چشمهای خود مرا آواره کردی!
عاشق شدن عاشق نمودن کار من نیست
هرگز فراموشت نخواهم کرد زیبا
حالا که دیگر بی تو سودن کار من نیست
با واژه هایم راحتم بگذار و بُگذر
شاعر شدن از تو سرودن کار من نیست
آمد اما بی صدا خندید و رفت
لحظه ای درکلبه ام تابید و رفت
آمد از خاک زمین اما چه زود
دامن از خاک زمین برچید و رفت
دیده از چشمان من پنهان نمود
از نگاهم رازها فهمید و رفت
گفتم اینجا روزنی از عشق نیست
پیکرش از حرف من لرزید و رفت
گفتم از چشمت بیفشان قطره ای
ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت
گفتمش من را مبر از خاطرت
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخههای شسته، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمهی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک، که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دریغ از تو، اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من، اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما، اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشهی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
باران عاشقم می کند
و من هوس جرعه ای از آفتاب را می کنم
خیس شدن از باران در یک روز آفتابی تماشایی است
و من این دو را در چشمان تو یافتم
چشمانت را ببند
بگذار تا خورشید غروب کند
و باران در زیباترین غروب جهان از گوشه ی چشمانت سرازیر شود
تا من همیشه عاشق بمانم
گاهی وقت ها سکوت همه چیز است .
گفته ها سیاهی دفترند ؛ باید از بیرون دادن آن ها پرهیز کرد .
سکوت ، سپیدی درون و حاشیه ی دفتر است .
که نه چشم را می آزارد ، نه خاطر کسی را مکدرمی کند.
دوست خوب کسی است که سپیدی های دفتر دوستی ات را
بخواند ؛
نه آن که دائم سیاهی هایش را برایت ورق بزند ...
عشق من معجزه نیست...عشق من رنگ حقیقت دارد...
اشکهایم به تمنای نگاه تو می بارد...
کاش می دانستی...
دختری هست که احساس تو را می فهمد...
دختری از تب عشق تو دلش می گیرد...
دختری از غمت امشب به خدا می میرد...
کاش می دانستی تو فقط مال منی...!!!
تو فقط مال همین قلب پر احساس منی...!!!
شب باتو سحر خواهد شد
تو نمی دانی من چقدر عشق تو را می خواهم...
تو صدا کن مرا تا پر از رویش یک یاس شوم...
تو بخوان تا همه احساس شوم...
کاش می دانستی...
شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده است...
به سرم داد بزن تا بدانم که حقیقت داری...
تا بدانم جز عشق تو این قلب ندارد کاری...
آسمان و به زمین وصل کنم؟
یا که زمین را همه لبریز ز سرسبزی یک فصل کنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم
به خدا تو نباشی
بی تو
اگر سفر نکنی اگر کتاب نخوانی اگر به اصوات زندگی گوش ندهی اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن می کنی!
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن می کنی!
اگر برده عادتهای خود شوی اگر همیشه از یک راه تکراری بروی اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی!
اگر از شور و حرارت از احساسات سرکش از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند
و ضربان قلبت را تندتر می کنند... دوری نکنی تو به آرامی آغاز به مردن می کنی!
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی اگر به خودت اجازه ندهی که دست کم، یکبار در تمام زندگی ات، ورای مصلحن اندیشی بروی
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1
گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟?
وی درد تو بی شماره از عشق بگو
امید رهایی ام از این دریا نیست
ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
تا شب پره ها باز ملامت نکنند
با این شب بی ستاره از عشق بگو
دیریست که می رویم و نا پیداییم
درمانده که چیست چاره از عشق بگو
تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
لب دوخته با اشاره از عشق بگو
وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
از عشق دوباره از عشق بگو
من امشب تا سحر بیدار می مانم دلم دریای طوفانیست نگاهم می شکافد آسمانها را و جایت پیش من خالیست! به زیر شاخه ی تنها درخت خود لباس سبز می پوشم و با یادت سرودی تلخ می خوانم
و چای تلخ می نوشم
من امشب مشت می کوبم
به دیواری که دلگیر است
خودم هم خوب می دانم
برای آرزو دیر است!
من امشب داد خواهم زد
دلم لبریز فریاد است
به روی خاطرات بد
صدای زوزه ی باد است
برو با خود ببر دیگر
از این جا ردّ پایت را
به آتش می کشم امشب
تمام نامه هایت را...
صدایم باز می لرزد
من امشب باز هم مستم
تو گفتی هر کجا باشی
من اما در دلت هستم
ولی پایان گرفت امشب
سقوط و گریه و ناله
کنار پنجره ، دیگر
نه گلدانی ، نه آلاله
همان بهتر که من امشب
ندیدم اشک چشمانم
زدم یک بوسه بر عکست
خدا یار و نگهدارت
بخوام از تو بگذرم من با یادت چه کنم
تورو از یاد ببرم با خاطراتت چه کنم
حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگومن با این دل خونه خرابم چه کنم
تو همونی که واسم یه روزی زندگی بودی
توی رویاهای من عشق همیشگی بود
آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته
بی کسی عالمی داره واسه ما یه عادته
چه طور از یاد ببرم اون همه خاطراتتمو
آخه با چه جراتی به دل بگم نمون برو
دل دیگه خسته شده به حرف من گوش نمیده
چشم به راه تو میمونه همیشه غرق امیده....
بین من و تو یک خزر دوری ست باور کن
طعم جدایی مان همین شوری ست باور کن
میدانم اینکه چشم هایت خیره بر پیش است
چشمان من هم مات آن ،کوری ست باور کن
گاهی می اندیشم که گویا سایه ات اینجاست؟
افسوس که این سایه هم سوری ست باور کن
دادی بزن ، پژواک آن را میرساند موج
وقتی شفق در نقشی از بوری ست باور کن
این فاصله اما ،اگرچه سخت و طولانی ست
نامش یکی ، دریاست و دوری ست باور کن
در- حافظ -اما باز دنبال چه میگردی
تقدیر ما شاید همین جوری ست باور کن
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل اویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او
....در این لحظه های واپسین سال، در این تلاطم وصف ناپذیر، این پنجشنبه سرشار از یاد و خیال...بیا و ببین که چگونه ،زیر ایوانی از سکوت سر بر زانوی خاطرات گذاشته ام. غم نیامدنت وجودم را در بر گرفته، شام تاریکم را سحر بنما
ای روشنای عشق بیا و بر دل چشم انتظارم مرهمی بگذار
می دانم... از دون همتی ماست که نمی آیی... خوب می دانم منتظر یارانت هستی
کوتاهی ام را به حساب بی وفایی ام مگذار، اندیشه کوتاهم را باور کن و بدان اگر تا کنون نتوانسته ام حق انتظار را به درستی ادا کنم... بخاطر وسعت بی انتهای توست که در ژرفای ذهن کوچکم نمی گنجد.
دستگیرم باش تا من نیز به یاریت بشتابم...
مولای من!... قادر نیستم به تنهایی، سنگلاخ دنیا را با این ایمان ناقصم طی کنم.
دژی محکم می خواهم در برابر رذایل نفسم...
سپری فولادین در برابر هوا و هوسم...
و اعتقادی محکم در برابر اسلامم...
در این لحظه های واپسین دعایم
این روزهای آخر سال چگونه از هم سبقت میگیرند
ببین ماهی گلی ها در شیشه های تَنگ
چه معصومانه به تو نگاه میکنند
ببین غیر گریه هم میشود کاری کرد
میشود سفره هفت سین چید
میشود تا قیامت دل را به تو سپرد
میشود شاعر خلوت عاشقانه بود
ببین چشهایت این روزها چه آرامشی دارد
آرامشی که من با همه ی حال طوفانی ام
در بند بند وجودم احساسش میکنم
ببین دل بستن و عاشق شدن
در این هوای بهاری چه آسان است
ببین همه دست در دست هم داده اند
که تو تنها لبخند بزنی
لبخند بزنی تا تمام شکوفه ها بشکفند
لبخند بزنی تا بهار مسیرش را پیدا کند
ببین رنگ سنبل گوشه ی اتاقم را
سنبل دوست داشتی یا رنگش را؟
حالا که تو هستی چه فرقی میکند
راحت میتوان نا ممکن ها را ممکن کرد
می توان دریا را تُنگ ماهی امسال کرد
می توان برگ درخت ها را گره زد ؟
می توان ابر را لمس کرد
و هزاران رویای باور نکردنی را باور کرد
ببین حقیقت عشق در دل جلوه میکند
ببین که روزها دیگر کند نمیگذرد...
زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت :
هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد.
روان پرور بود خرم بهاری
که گیری پای سروی دست یاری
و گر یاری ندارد لاله رخسار
بود یکسان به چشمت لاله و خار
چمن بی همنشین زندان جانست
صفای بوستان از دوستان است
غمی در سایه جانان نداری
و گر جانان نداری جان نداری
بهار عاشقان رخسار یار است
که هر جا نوگلی باشد بهار است