امشب آرزوهایم را به روی صحفه غبار گرفته دلم
با قلم بدرنگ حسرت کلمه به کلمه برایت می نویسم
آرزوهای محال٬آرزوهای که بر آورده نشد
آرزوهای که با من بود وذره ذره آبم کرد
آرزوهای با تو بودن تا همیشه
تو آروزی بلندی ودست من کوتاه
هر آنچه خواهی از من بخواه صبر مخواه
که صبر راه درازی است به مرگ پیوسته است
پسر نگاهی به دختر کرد و گفت:
حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم!
دختر با بی میلی قبول کرد.
پسر چشماشو بست و گفت کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ...
بعد به دختر گفت:حالا تو آرزوتو بگو
دختر چشماشو بست و خیلی بی تفاوت گفت:
کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ...
وقتی چشماشو باز کرد ؛ پسر رو ندید.
فقط چند تا حباب دید روی آب۰۰۰۰